من+روزها+خوشی ها+سختی ها+... = زندگی

من+روزها+خوشی ها+سختی ها+... = زندگی

اینجا روزگار کسی است.
خوشی هایش، نا خوشی هایش، روزها و شب هایش...
گاهی خوب،گاهی بد،گاهی شیرین،گاهی تلخ!
زندگی همین است!
همین هاست که زیبایش می کند.

آخرین نظرات

۱۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۳ ثبت شده است

گاهی وقت ها باید جدا شد!

 

دلم یک کلبه می خواهد؛

کوچک و نقلی!

جایی خلوت؛

به دور از هیاهو شهر و مردمانش.

میان دشت یا جنگل؛

شاید هم کنار نهر آب!

یک کلبه کوچک و یک پیر فرزانه...

خودم و دلم را بردارم،

هر از گاهی دور شوم از این همه به اسم خودشان زندگی مدرن.

جدا شوم از همه چیز و همه کس.

من و دل برویم چند روزی نفس بکشیم؛

ببینیم؛

بشنویم؛

فکر کنیم؛

آرام شویم؛

پیر فرزانه برایم حرف بزند و حرف بزند.

از حقیقت برایم بگوید؛

از اصل،از مسیر؛

و من مثل یک شاگرد صفر روزها و شب ها دل به حرف هایش بسپارم

 و زیر آسمان فکر کنم...

 

 

 

+ گاهی وقت ها غبطه می خوری به انسان های گذشته؛

مخصوصا مثل امشبی که غیاث الدین جمشید کاشانی ببینی

و حرف های صفدر نامی را بشنوی...

 

 

 

انتظار زیبا

 

ساده و بی آلایشند.

ادعا ندارند؛ عمل می کنند.

آنگونه که خدایشان راضی تر است،آنگونه که لبخند مولاشان را بخرند.

عاشق عاشقی کردنشان می شوی

وقتی میبینی سال های سال است چشم به راه اند.

وقتی میبینی فراق مولا خواب را از چشمانشان ربوده.

وقتی میبینی در راه مولا زندگی کردند و پیر شده اند.

وقتی میبینی سال هاست به عشق شنیدن

" اَلا یا اَهلَ عالَمِ اَنا الامامٌ القائمُ الثانی عَشَر" نفس می کشند.


 آنها زیبا و عاشقانه منتظرند...

 

 

نام نیکت همه جا ورد زبان است هنوز...

 

انگار همین دیروز بود.26 فروردین 1387؛حول و حوش همین ساعت.

من، سارا، ماریه، مینا و خیلی از بچه ها.

میدان ساعت شاهرود.

میگفتیم و می خندیدیدم.آنقدر خوش گذشت که متوجه چیزی نمی شدیم.

حتی صدای زنگ تلفن همراه.

نزدیک غروب بود که برگشتیم خوابگاه.

برای خرید رفته بودم سوپر مارکت که چشمم به تماس های بی پاسخ تلفن افتاد.

خرید که کردم تلفن دوباره زنگ خورد.

صدای بابا می لرزید.دیگر چیزی نمی شنیدم.

فقط یک کلمه،

بابا بزرگ...

ماتم برده بود.

انگار غم عالم را ریخته بودند روی سرم.

مغازه دار پرسید چیزی شده خانم؟

نمیدانم چه طور سه طبقه را بالا رفتم!

دم در اتاق که رسیدم این پا و آن پا کردم برای وارد شدن.

حالا من بودم و آغوش ماریه و یک جمله که:

بابابزرگم رفت...

 

 شش سال از آن روز می گذرد و من هربار که یاد او می افتم فقط و فقط پیرمردی مهربان را میبینم که روی تختی نشسته و میخندد.

خنده های پدربزرگم یکی از آن چیزهایی است که تا آخر عمر فراموش نمی کنم...

 

 

درنگ

 

بیا با هم قرار بگذاریم قبل از هر حرف،قبل از هر کار،حتی قبل از هر شنیدن یا نگاه کردنی،

فقط چند دقیقه یا حتی چند ثانیه صبر کنیم،فکر کنیم و از خودمان بپرسیم

با زدن این حرف،انجام این کار،شنیدن این صدا یا این نگاه انداختن

چه چیزهایی به دست می آورم و چه چیزهایی از دست می دهم.*

این ها مرا به چه چیزهایی می رساند و از چه چیزهایی دور می کند.

اگر انجام دهم چه می شود و اگر انجام ندهم چه.

و...و...و...از این قبیل سوالات.

با کمی فکر و تطبیق اینها با اصول و ارزشهایت،

با توجه به اینکه انجام این ها تو را به او نزدیک می کند یا دور،

اینکه با خودت چه می کند ، اینکه با خلق خدا چه می کند،

با توجه به اینکه آیا ارزشش را دارد ، آیا او راضی ست،

یا پرسیدن اینکه : آیا این همان بندگی ست،

و فکر کردن به تمام اینها

خیلی چیزها عوض خواهند شد.

به همین سادگی...

مخصوصا وقتی پای نفس در میان باشد!

 

بیا امتحان کنیم

ضرر که ندارد!!!

 

* اصلا منظورم منفعت طلبی صرف و خودخواهی به معنای مذمومش نیست.

 

 

 

همه اَش تویی...



عاشقانه تر از این هم می شود که

نفس به نفس با منی...



من خود حجابت گشته ام...



در نامه حضرت ولی عصر (عج) به شیخ مفید،علت غیبت و طولانی شدن آن چنین آمده است:

 

«فما یَحسِبنا عَنهم الّا ما یَتَّصِل بِنا ممّا نکرِهه و لا نوثره منهم»


"باید بدانند که جز برخی رفتارهای ناشایسته آنان که ناخوشایند ماست

و ما آن عملکرد را زیبنده شیعیان نمی دانیم،عامل دیگری ما را از آنان دور نمی دارد"




از خودت بپرس!



معیار ارزش یک عمل  =  انگیزه انجام آن عمل



 

تقوا

 

 

" یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُواْ اتَّقُواْ اللّهَ حَقَّ تُقَاتِهِ وَ لاَ تَمُوتُنَّ إِلاَّ وَ أَنتُم مُّسْلِمُونَ "

 

 

به  " حَقَّ تُقَاتِهِ " فکر کن.

آن گونه که حق اوست...

 



دل خوشی

 

میدانی!

تمام دل خوشیم این است که

کسی که بهترین ها را برای من میخواهد همان کسی است که مو به موی زندگی مرا میداند.

شهیدی که همه چیز را دیده،می بیند و خواهد دید.

همان سمیعی که با وجود سکوتش، تمام گفته ها و نگفته هایم را می شنود.

حکیم و علیمی که بهتر از من میداند صلاح کارم را...

همان فتاحی که کافی ست وکیل من و تو باشد.

هم او که ودود است؛

خودش گفته آنقدر عاشقمان است که اگر من و تو می فهمیدیم طاقت نمی آوردیم...


تنها دلیل سر پا ماندنم این است:

عاشق که برای معشوقش بد نمی خواهد...!!!

 

 

شیشه ی عطر خدا خورد به دیوار و شکست...

 


آنقدر همه چیز واضح و آشکار است که من مدام از خودم می پرسم چرا...




اَللّهُمَّ صَلِّ عَلَى الصِّدّیقَةِ فاطِمَةَ الزَّکِیَّةِ حَبیبَةِ حَبیبِکَ وَ نَبِیِّکَ

وَ اُمِّ اَحِبّآئِکَ وَ اَصْفِیآئِکَ

الَّتِى انْتَجَبْتَها وَ فَضَّلْتَها وَ اخْتَرْتَها عَلى نِسآءِ الْعالَمینَ

اَللّهُمَّ کُنِ الطّالِبَ لَها مِمَّنْ ظَلَمَها وَ اسْتَخَفَّ بِحَقِّها

وَ کُنِ الثّائِرَ اَللّهُمَّ بِدَمِ اَوْلادِها،

اَللّهُمَّ وَ کَما جَعَلْتَها اُمَّ اَئِمَّةِ الْهُدى

وَ حَلیلَةَ صاحِبِ اللِّوآءِ وَ الْکَریمَةَ عِنْدَ الْمَلاَءِ الاْعْلى

فَصَلِّ عَلَیْها وَ عَلى اُمِّها صَلوةً تُکْرِمُ بِها وَجْهَ اَبیها مُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ

وَ تُقِرُّ بِها اَعْیُنَ ذُرِّیَّتِها وَ اَبْلِغْهُمْ عَنّى فى هذِهِ السّاعَةِ اَفْضَلَ التَّحِیَّةِ وَالسَّلامِ

 

 

 

 

از بزرگی شنیده ام هنگام زمین خوردن فقط نام یک نفر را آورده اید،

برای ظهورش دعا کنید خانم...