نام نیکت همه جا ورد زبان است هنوز...
- سه شنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۳، ۰۶:۰۶ ب.ظ
انگار همین دیروز بود.26 فروردین 1387؛حول و حوش همین ساعت.
من، سارا، ماریه، مینا و خیلی از بچه ها.
میدان ساعت شاهرود.
میگفتیم و می خندیدیدم.آنقدر خوش گذشت که متوجه چیزی نمی شدیم.
حتی صدای زنگ تلفن همراه.
نزدیک غروب بود که برگشتیم خوابگاه.
برای خرید رفته بودم سوپر مارکت که چشمم به تماس های بی پاسخ تلفن افتاد.
خرید که کردم تلفن دوباره زنگ خورد.
صدای بابا می لرزید.دیگر چیزی نمی شنیدم.
فقط یک کلمه،
بابا بزرگ...
ماتم برده بود.
انگار غم عالم را ریخته بودند روی سرم.
مغازه دار پرسید چیزی شده خانم؟
نمیدانم چه طور سه طبقه را بالا رفتم!
دم در اتاق که رسیدم این پا و آن پا کردم برای وارد شدن.
حالا من بودم و آغوش ماریه و یک جمله که:
بابابزرگم رفت...
شش سال از آن روز می گذرد و من هربار که یاد او می افتم فقط و فقط پیرمردی مهربان را میبینم که روی تختی نشسته و میخندد.
خنده های پدربزرگم یکی از آن چیزهایی است که تا آخر عمر فراموش نمی کنم...
- ۹۳/۰۱/۲۶