من+روزها+خوشی ها+سختی ها+... = زندگی

من+روزها+خوشی ها+سختی ها+... = زندگی

اینجا روزگار کسی است.
خوشی هایش، نا خوشی هایش، روزها و شب هایش...
گاهی خوب،گاهی بد،گاهی شیرین،گاهی تلخ!
زندگی همین است!
همین هاست که زیبایش می کند.

آخرین نظرات

۱۰ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۳ ثبت شده است

کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا

 

نامیرا را که می خوانی لحظه به لحظه می لرزی!

می ترسی!

خواب از چشمانت می رود!

باید هم این گونه باشد!

باید ببینی کجای کاری؟

 باید از خودت بپرسی درد دین داری یا تو هم فقط ادعایی؟

خودت را به جای شخصیت های داستان قرار می دهی و از خودت می پرسی،من کدامم؟

عبدالله،ربیع،سلیمه،عمروبن حجاج،ام وهب،شبث...؟؟؟

چشم هایت را می بندی.

خط به خط داستان را تصور میکنی.

لحظه به لحظه ی واقعیت را.

تمام ماجرا را از مقابل چشمانت عبور می دهی.

نامه ها را،مسلم را،کوچه پس کوچه های کوفه را،حرف ها و پیمان ها را...

 

چشم هایت را باز نکن.

امروز را تصور کن.

امام را تصور کن.

فرقی نمی کند 61 هجری قمری باشد یا 1393 هجری شمسی!

خدا همان خداست،دین هم همان دین؛

مهدی (عج) هم مثل حسین (ع)...

منتظر من و تو!

نه برای خودش،به خاطر من و تو...

 چشم هایت را باز کن!

 

نامیرا تمامی ندارد...



درد

 

خوب بودن های مصلحتی،

خنده های مصلحتی،

ایستادن های مصلحتی،

این همه مصلحت درد دارد.

ذره ذره آب شدن و دم نزدن درد دارد.

درد دارد وقتی مات و مبهوت مانده ای که چرا...؟

درد دارد وقتی تو حتی فکرش را هم نمی توانی بکنی!

درد دارد وقتی نیستی که ببینی...

 

درد یعنی

هیچ کس تو نمی شود و تو نیستی...



امن یجیب کوچه ی ماتم سفر بخیر...

 

بانو!

حسین (ع) مستجاب الدعا بود اما گفت

"یا اختاه، لاتنسنی فی نافلة الّلیل"

من که...

محتاجِ دعاییم خانم

خودت که می دانی...

 برایمان دعا کن

برای من،برای...



شبِ چهل ام

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

امید است برای همه...


فقط همین چند کلمه

"چشم دوخته ام به آقایی شما..."


 

آقا تو را به حق ِجوادت...



آقا به خدا بگو

"میدانم بد و خطا کار است،اما،او را به من و جوادم ببخش..."

 


شرمنده ام

شرمنده ام که هستی،همان که می خواهم،

شرمنده ام که نیستم،همان که می خواهی...




+ شکر که جایی هست برای رفتن

برای تمام نشدن،

برای نمردن...



نفس تنگی


نفسم که می گیرد باید بروم.

جایی که بارها و بارها رفته ام.

همان جایی که نه نامی ست نه نشانی.

بنشینم یک گوشه و حرف بزنم.

برایش بگویم از خیلی چیزها.

از خودم، از تو

از روزگارمان...

از دنیایی که گاهی آنقدر سخت می گیرد که توان بلند شدن نداری!

حرف می زنم و گریه می کنم.

گریه می کنم و حرف می زنم.

آرام تر که شدم بلند می شوم

و خودم را و تو را و زندگی را میسپارم به او

که میدانم در تمام لحظات کنارم نشسته بود و می شنید.

 

این روزها نفسم می گیرد...


رَبِّ اشْرَحْ لِی صَدْرِی وَ یَسِّرْ لِی أَمْرِی...


 

شب آرزوها

 

می گویند آرزو کن؛

هر چه می خواهی!

و من آهسته با خودم میگویم : آرزو؟

 

 

به لیله الرغائبی فکر میکنم که خواستم و نشانه ای دیدم؛

و روزها و شب ها...

 خطا از من بود.

شاید اشتباه خواستم؛شاید اشتباه برداشت کردم!!؟


من کمتر از آنم که درک کنم حکمتت را...

تمامی اش با تو.

  


+ فقط به خاطر خودت ، نه برای خودم...

 


این روزها


هستند،می گویند،می خندند،شادند.

من اما...

نه اینکه نخندم، نه این که شاد نباشم ؛ نه!

به شادیشان شادم!

اما می دانی!

شاد بودن داریم تا شاد بودن!


خدا نکند جسمت جدا باشد از روح و قلبت...


 

باران که می بارد...

 

همیشه هستی؛

یادت هست گفته بودم نفس به نفس؟

حالا فکرش را بکن من باشم و شب و باران و خیابان؛

تو باشی و این همه نبودنت!

اصلا خودت بگو!

می شود باران ببارد و دلم برایت تنگ تر نشود؟



اگر زرین کلاهی عاقبت هیچ!

 

بر سایبان حسن عمل اعتماد نیست،

سعدی مگر به سایه لطف خدا رود؛

یا رب مگیر بنده مسکین و دست گیر،

کز تو کرم برآید و بر ما خطا رود...