نفس تنگی
- سه شنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۹:۳۹ ب.ظ
نفسم که می گیرد باید بروم.
جایی که بارها و بارها رفته ام.
همان جایی که نه نامی ست نه نشانی.
بنشینم یک گوشه و حرف بزنم.
برایش بگویم از خیلی چیزها.
از خودم، از تو
از روزگارمان...
از دنیایی که گاهی آنقدر سخت می گیرد که توان بلند شدن نداری!
حرف می زنم و گریه می کنم.
گریه می کنم و حرف می زنم.
آرام تر که شدم بلند می شوم
و خودم را و تو را و زندگی را میسپارم به
او
که میدانم در تمام لحظات کنارم نشسته بود و می شنید.
این روزها نفسم می گیرد...
رَبِّ اشْرَحْ لِی صَدْرِی وَ یَسِّرْ لِی أَمْرِی...
- ۹۳/۰۲/۱۶