باران می بارید!
تمام مسیر را تا خانه پیاده آمدم.
چشم دوخته بودم به کف خیابان باران زده و فکر میکردم
به روزها و ماه هایی که گذشت.
به خودم گفتم یک سال گذشت!
کجای کاری دختر؟
از سالی که گذشت راضی بودی یا نه؟
تمامش را مرور کردم.
فروردین،اردیبهشت،...مرداد...مهر...بهمن،اسفند...
بعضی لحظه هایش روی لب هایم لبخند می آورد
بعضی لحظه هایش سخت به فکر فرو میبردم...
یک دنیا حرف بماند برای بهار تا بهار.
ناراضی نبودم از خود؛
اما راضی هم نبودم...
نباید هم که باشم.
که اگر راضی باشم شاید دست از تلاش بردارم.
به اینجا هم فکر کردم؛
اینجایی که ماه هاست دارد خاک میخورد.
به وقت هایی که صفحه وبلاگم را باز میکردم
دلم میخواست بنویسم
حتی گاهی مینوشتم اما...
اما نمی شد؛
نباید می شد...
حالا من خوبم
خوبِ خوب...
خیلی چیزها تغییر کرده
اینجا شاید دوباره جان بگیرد.
"التماس دعا"