من و دل...
- يكشنبه, ۸ دی ۱۳۹۲، ۰۹:۴۱ ب.ظ
گاهی وقت ها باید عقلت را بگذاری یک گوشه ی اتاق و دست دلت را بگیری و بروید یک گوشه دیگر!
ترجیحا جایی که چشم عقل شما را نبیند و چشم شما هم عقل را...
خلوتی خوش با دل...!
حال و احوال دلت را بپرسی!
ببینی دلت چه می کند در این همهمه و شلوغی ها...!
ببینی دلت هنوز هم دل هست برایت !
ببینی هنوز می توانی روی آن حساب کنی!
با دلت حرف بزنی و حرف بزنی و حرف بزنی...
از دلت بپرسی زخم هایت خوب شدند...؟
دل چیزی نگوید و فقط نگاه کند !
بپرسی: دل ! مگر این گونه نبود؟
مگر این گونه نباید باشد؟
دل به نشانه ی تایید سرش را پایین بیاندازد !
باز تو بپرسی و دل تایید کند...!
سوال های تو و تایید های دل که تمام شد، به دلت بگو که از او دلگیری...
بگو گاهی اوقات هم این گونه نیست که تو تایید می کنی ، دل !
بگو دل! اینقدر ساده نباش...
بگو چشم هایت را باز کن ! خوب ببین ! دیدی؟
واقعیت دنیا چیز دیگری ست...!
سخت تر و تلخ تر از چیزی که تو فکر می کنی...!
بگو دل! قبول کن که گاهی اشتباه میکنی...
اما
.
.
.
مطمئنا دل قبول نمی کند...!
دل است دیگر...
آخر کار نگاهی به دلت بیانداز!
دست های دلت را بگیر و به دلت بگو عیبی ندارد...!
می گذرد...!
بعد،
یک دل سیر گریه کنید...
با هم...برای هم...!
- ۹۲/۱۰/۰۸