من+روزها+خوشی ها+سختی ها+... = زندگی

من+روزها+خوشی ها+سختی ها+... = زندگی

اینجا روزگار کسی است.
خوشی هایش، نا خوشی هایش، روزها و شب هایش...
گاهی خوب،گاهی بد،گاهی شیرین،گاهی تلخ!
زندگی همین است!
همین هاست که زیبایش می کند.

آخرین نظرات

شبِ چهل ام

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

امید است برای همه...


فقط همین چند کلمه

"چشم دوخته ام به آقایی شما..."


 

آقا تو را به حق ِجوادت...



آقا به خدا بگو

"میدانم بد و خطا کار است،اما،او را به من و جوادم ببخش..."

 


شرمنده ام

شرمنده ام که هستی،همان که می خواهم،

شرمنده ام که نیستم،همان که می خواهی...




+ شکر که جایی هست برای رفتن

برای تمام نشدن،

برای نمردن...



نفس تنگی


نفسم که می گیرد باید بروم.

جایی که بارها و بارها رفته ام.

همان جایی که نه نامی ست نه نشانی.

بنشینم یک گوشه و حرف بزنم.

برایش بگویم از خیلی چیزها.

از خودم، از تو

از روزگارمان...

از دنیایی که گاهی آنقدر سخت می گیرد که توان بلند شدن نداری!

حرف می زنم و گریه می کنم.

گریه می کنم و حرف می زنم.

آرام تر که شدم بلند می شوم

و خودم را و تو را و زندگی را میسپارم به او

که میدانم در تمام لحظات کنارم نشسته بود و می شنید.

 

این روزها نفسم می گیرد...


رَبِّ اشْرَحْ لِی صَدْرِی وَ یَسِّرْ لِی أَمْرِی...


 

شب آرزوها

 

می گویند آرزو کن؛

هر چه می خواهی!

و من آهسته با خودم میگویم : آرزو؟

 

 

به لیله الرغائبی فکر میکنم که خواستم و نشانه ای دیدم؛

و روزها و شب ها...

 خطا از من بود.

شاید اشتباه خواستم؛شاید اشتباه برداشت کردم!!؟


من کمتر از آنم که درک کنم حکمتت را...

تمامی اش با تو.

  


+ فقط به خاطر خودت ، نه برای خودم...

 


این روزها


هستند،می گویند،می خندند،شادند.

من اما...

نه اینکه نخندم، نه این که شاد نباشم ؛ نه!

به شادیشان شادم!

اما می دانی!

شاد بودن داریم تا شاد بودن!


خدا نکند جسمت جدا باشد از روح و قلبت...


 

باران که می بارد...

 

همیشه هستی؛

یادت هست گفته بودم نفس به نفس؟

حالا فکرش را بکن من باشم و شب و باران و خیابان؛

تو باشی و این همه نبودنت!

اصلا خودت بگو!

می شود باران ببارد و دلم برایت تنگ تر نشود؟



اگر زرین کلاهی عاقبت هیچ!

 

بر سایبان حسن عمل اعتماد نیست،

سعدی مگر به سایه لطف خدا رود؛

یا رب مگیر بنده مسکین و دست گیر،

کز تو کرم برآید و بر ما خطا رود...



گاهی وقت ها باید جدا شد!

 

دلم یک کلبه می خواهد؛

کوچک و نقلی!

جایی خلوت؛

به دور از هیاهو شهر و مردمانش.

میان دشت یا جنگل؛

شاید هم کنار نهر آب!

یک کلبه کوچک و یک پیر فرزانه...

خودم و دلم را بردارم،

هر از گاهی دور شوم از این همه به اسم خودشان زندگی مدرن.

جدا شوم از همه چیز و همه کس.

من و دل برویم چند روزی نفس بکشیم؛

ببینیم؛

بشنویم؛

فکر کنیم؛

آرام شویم؛

پیر فرزانه برایم حرف بزند و حرف بزند.

از حقیقت برایم بگوید؛

از اصل،از مسیر؛

و من مثل یک شاگرد صفر روزها و شب ها دل به حرف هایش بسپارم

 و زیر آسمان فکر کنم...

 

 

 

+ گاهی وقت ها غبطه می خوری به انسان های گذشته؛

مخصوصا مثل امشبی که غیاث الدین جمشید کاشانی ببینی

و حرف های صفدر نامی را بشنوی...

 

 

 

انتظار زیبا

 

ساده و بی آلایشند.

ادعا ندارند؛ عمل می کنند.

آنگونه که خدایشان راضی تر است،آنگونه که لبخند مولاشان را بخرند.

عاشق عاشقی کردنشان می شوی

وقتی میبینی سال های سال است چشم به راه اند.

وقتی میبینی فراق مولا خواب را از چشمانشان ربوده.

وقتی میبینی در راه مولا زندگی کردند و پیر شده اند.

وقتی میبینی سال هاست به عشق شنیدن

" اَلا یا اَهلَ عالَمِ اَنا الامامٌ القائمُ الثانی عَشَر" نفس می کشند.


 آنها زیبا و عاشقانه منتظرند...

 

 

نام نیکت همه جا ورد زبان است هنوز...

 

انگار همین دیروز بود.26 فروردین 1387؛حول و حوش همین ساعت.

من، سارا، ماریه، مینا و خیلی از بچه ها.

میدان ساعت شاهرود.

میگفتیم و می خندیدیدم.آنقدر خوش گذشت که متوجه چیزی نمی شدیم.

حتی صدای زنگ تلفن همراه.

نزدیک غروب بود که برگشتیم خوابگاه.

برای خرید رفته بودم سوپر مارکت که چشمم به تماس های بی پاسخ تلفن افتاد.

خرید که کردم تلفن دوباره زنگ خورد.

صدای بابا می لرزید.دیگر چیزی نمی شنیدم.

فقط یک کلمه،

بابا بزرگ...

ماتم برده بود.

انگار غم عالم را ریخته بودند روی سرم.

مغازه دار پرسید چیزی شده خانم؟

نمیدانم چه طور سه طبقه را بالا رفتم!

دم در اتاق که رسیدم این پا و آن پا کردم برای وارد شدن.

حالا من بودم و آغوش ماریه و یک جمله که:

بابابزرگم رفت...

 

 شش سال از آن روز می گذرد و من هربار که یاد او می افتم فقط و فقط پیرمردی مهربان را میبینم که روی تختی نشسته و میخندد.

خنده های پدربزرگم یکی از آن چیزهایی است که تا آخر عمر فراموش نمی کنم...