من+روزها+خوشی ها+سختی ها+... = زندگی

من+روزها+خوشی ها+سختی ها+... = زندگی

اینجا روزگار کسی است.
خوشی هایش، نا خوشی هایش، روزها و شب هایش...
گاهی خوب،گاهی بد،گاهی شیرین،گاهی تلخ!
زندگی همین است!
همین هاست که زیبایش می کند.

آخرین نظرات

۹ مطلب در مهر ۱۳۹۲ ثبت شده است

دلِ پر

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

12 دقیقه فوتبال

خوردن یه فنجون چای باعث شد امشب بعد از مدت های خیلی خیلی طولانی، چند دقیقه فوتبال دیدم .

یادش بخیر...چه روزایی داشتما...چقدر فوتبالی بودم. تقریبا هیچ موضوع فوتبالی ای از نظرم پنهون نمی موند.

اخبار و روزنامه و هر چی فک کنی...

اسم تمام بازیکنای ایران و خارج از ایران که هیچ، تاریخ تولد خیلیاشونو هم میدونستم.

عجب خلی بودماااا...

یادش به خیر؛ چقد با آزاده کل کل میکردیم (اون استقلالی، منم که...)

تقریبا هیچ وقت نود از دستم در نمی رفت؛ شده بود درسامو تند تند و با فشار زیاد روی خودم  میخوندم تا هر جور شده نود رو بتونم ببینم.

به فوتبال ایران هم قانع نبودما، خیلی از بازیای لیگ های اروپا رو هم دنبال میکردم.

اما...

الان خیلی چیزا فرق کرده...تقریبا همه چیز...!

دیگه طرفدار هیچ تیمی نیستم...تقریبا میشه گفت اصلا فوتبال نمی بینم !

امروز دیدم چقد تیما عوض شده ،  چقد بازیکنا عوض شدن !

انگار بازیکنای قدیمی که ما میشناختیمشون باید تا همیشه ی همیشه بازی کننا :)) 

 باز خوبه رو سفید شدم و تیم قدیمم بازی رو برد امشب (خدایی گل دوم خیلی قشنگی بودا)

بازی تموم شد ولی خیلی از خاطره های من تازه شد...!

 

+ میشه یه روزی بیاد که به این روزامم  بخندم؛ مثل الان که به چند سال پیشم میخندم و میگم عجب دیوونه ای بودیا دختر...!

 

 

خواهرم

امروز وقتی چشمم به دست خط خواهرم افتاد برای چند لحظه ماتم برد و به دست خطش نگاه کردم و مدام ازش میپرسیدم: این دست خط توه؟؟؟واقعا؟؟؟

فهمیدم چقدر بزرگ شده و ...

نه اینکه خطشو ندیده باشماا ...نه...اما فرقه بین این دیدن و اون دیدن...!

همیشه فکر میکردم همون فرشته کوچولو میمونه...!

اما امروز دیدم نه...بزرگ شده...خانووم شده...خیلی خانووم

داره میشه خانوم پرستار...

چقدر زود...باورم نمیشه...!

 

+ بعضی وقتا حواسم به خیلی چیزایی که دور و برمه و داره تغییر میکنه نیست...باید خیلی بیشتر قدرشونو بدونم...!

+هنوزم باورم نمیشه اون برگه دست خط خواهرم بود...

+خیلی دوسش دارم...خیلی زیاد...

+خدایا شکرت به خاطر داشتنش ...

 

برای...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

تمام

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

هدیه

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

تصمیم

فردا...

فردا...

فردا...

فردا یکی از سخت ترین روزای زندگیمه...!

با اینکه میدونم میخوام چیکار کنم ولی هیچ تصوری از نتیجه ش ندارم...!

می ترسم...

خدایا همه چیزو میسپرم به خودت...!

خدا کنه بتونم کاری رو که میخوام انجام بدم!!!

 

امشب

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

مشق شب

دلم برای مشق شبم تنگ شده... خیلی زیاد...

نه مشق و تکلیف و درس خوندنای اختیاریا ...نه...! مشقای اجباری !

همونایی که باید مینوشتیم...باید کتابمونو باز میکردیمو از روی فلان درس مینوشتیم. از همونایی که به خانم معلم میگفتیم: "اجازه خااااانووووم! این درسه خیلی زیاده، نمیشه نصفشو بنویسیم؟نمیشه تا فلان جاشو بنویسیم؟خانووم تو رو خدا ! تو رو خدا..."

 و خانوم معلم میگفت نه و ما رو مجبور میکرد تا ته ته درس بنویسیم.

آخ که دلم میخواد با مداد سیاهم بنویسم تو یه دفتر 60 یا 80 برگ.

دفتر مشق...

کاش دفتر مشقامو نگه میداشتم... حیف...!